یک جزیرهٔ سبز هست اندر جهان


اندرو گاویست تنها خوش دهان

جمله صحرا را چرد او تا به شب


تا شود زفت و عظیم و منتجب

شب ز اندیشه که فردا چه خورم


گردد او چون تار مو لاغر ز غم

چون برآید صبح گردد سبز دشت


تا میان رسته قصیل سبز و کشت

اندر افتد گاو با جوع البقر


تا به شب آن را چرد او سر به سر

باز زفت و فربه و لمتر شود


آن تنش از پیه و قوت پر شود

باز شب اندر تب افتد از فزع


تا شود لاغر ز خوف منتجع

که چه خواهم خورد فردا وقت خور


سالها اینست کار آن بقر

هیچ نندیشد که چندین سال من


می خورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزیم


چیست این ترس و غم و دلسوزیم

باز چون شب می شود آن گاو زفت


می شود لاغر که آوه رزق رفت

نفس آن گاوست و آن دشت این جهان


کو همی لاغر شود از خوف نان

که چه خواهم خورد مستقبل عجب


لوت فردا از کجا سازم طلب

سالها خوردی و کم نامد ز خور


ترک مستقبل کن و ماضی نگر

لوت و پوت خورده را هم یاد آر


منگر اندر غابر و کم باش زار